ژیگولوئ تلخ

اینجا رو نخونید...چون تلخه...ناگواره...ناخوشاینده..حقیقته...و ...

ژیگولوئ تلخ

اینجا رو نخونید...چون تلخه...ناگواره...ناخوشاینده..حقیقته...و ...

۳-خدایا...

خدایااااا...

 

من چقد بدبختم اخه؟؟

 

چقدر یعنی...

 

خدا تو مطمئنی من هنوز تحمل دارم؟؟

 

من که دیگه فک میکنم ندارم...شکستم...یا شایدم میشکنم به زودی...

گریه دارم...

خدا شکرت به خاطر این شبهای خوبت...حداقل حافظ گ ر ی ه ه ای منه...رازدار گ ر ی ه ه ا م ه...گم شدن تو دل شب چقد خوبه...

 

خسته ام خدا..همچنان خسته ام...

خدایا نابودم کردی..قبول دار بشو...

از اعماق وجودم احساس بدبختی میکنم...

مگه من چی میخواستم خدا..چیزه زیادی بود واسه تو...؟؟

لج کردی خدا باهام..منم چه خری...همچنان صبر میکنم...

راستی خدا شبی این کارت دیگه چی بود؟؟چی رو ندیده بودم امروز که یهو شبی یادت اومد بهم بفهمونی؟؟ اون خانومه جلو اون ۳ تا ماشین جلویی انگاری کور بودن اون احمقای بیشعورم مث خر وایساده بودن.انگار ماشیناشون فرمون نداشت...فقط ترمز داشتن و مث گاو (بلا نسبت شما)وایساده بودن نیگا میکردن...ولی خدایا شکرت ترمز ماشینم سر جاش بود..وقتی وایسادم بدم یخ شد...دست و پاهام شل شد...فهمیدم امروز باز یه کاری کردم تو خوشت نیومده...اها..نکنه بچه سید رو امروز چشم انتظار گذاشتم؟؟ ها خدا..جون من..این حالی که بهم دادی به خاطر اون بود؟؟ غلط نکنم به خاطر همون بود..ولی خدا خودت که دیدی..از اینور تنها بودم صبحی..از اونور مسجده رو پیدا نکردم..از اونور وقتی پیداش کردم تموم شده بود فک کنم...خدا خودت میدونی من دوتا اینجور حرص خوردنایی بیشتر بند نیستم...میام پیشت اونجا کلتو میخورما..خوددانی حالا...

 

خدایا من بیخیال نمیشم..هر کار دوست داری بکن..من صبرم زیاده...

 

پ ن : هیچی...

نظرات 10 + ارسال نظر
باران دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:33 ب.ظ http://www.ma-divoone-eshgh.blogfa.com

سلام علی جان
میدونی امروز که غمگینم پست تورو خوندم بدتر شدم
علی یه جورایی واضح نگفتی ولی اشتباه میکنی حداقل برام ثابت شده ما هر چی بد باشیم و گناه کنیم خدا بازم تنهامون نمیزاره خدا خیلی بهمون کمک میکنه
در مورد پست پایینی بابای من فوق العاده زیاد سیگار میکشههههه گریههههههههههههه
هر کاری کردیم ترک نشد که نشد
روز به روز .........میترسم از اونچیزی که نباید به سرمون بیاد
مواظب خودت باش
(گل)

سلام ابجی عزیزم...
غم لعنتی غم میاره..متاسفم...
اونکه میدونم خدا تنهامون نمیزاره..کاملا حس میکنم..من شاکیم که چرا اونوقتی که باید بیشتر هوامو داشته باسشه نداشت...
خیلی بده این سیگار لعنتی...کاش یه جوری بشه سیگارو ترک کنن...
عین ما...
ایشالا که نمیاد اون بلا...
چشم..تو هم...

[ بدون نام ] دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ب.ظ

بیا بلند شویم ، را ه برویم ودنیا را برخاسته ببینیم

اینا رو نگو چون بخدا راست میکم امروز یکی از دوستام داشت خودکشی میکرد که نجاتش دادن

۲۷ سالشه بچه هم داره

به خودم با همه مشکلاتم امید وار شدم

...

نمیدونم...

میدونم هر بدی بدترم داره...

بهار سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:41 ق.ظ http://nashenase-hamdel.blogsky.com

اگه دیواری کوتاهتر از دیوار خدا نداشتیم اگه خدا نمیذاشت سرش غر بزنیم اگه تو خلوتامون خدا نمیومد اگه برای دیدنش باید وقت می گرفتیم ... اونوقت چی می شد.

اونوقت ماها میمردیم از دلتنگی...

خدایا شکرت که اینقدر بزرگ و مهربونی...

از شما هم ممنون...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:30 ق.ظ

همین که فکر میکنی یه چیزی بوده که باید متوجه میشدی و نشدی و خدا خواسته بهت بگه خیلی خوبه که.......

اره..احتمالا..نیدونم...

ستاره شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:41 ق.ظ http://setarehu.blogfa.com

غمها رو هم باید گفت و نوشت وگرنه آدم با دلش چیکار میتونه بکنه

منم بابام سیگاریه و تاحالا ده بارم خواستیم ترک کنه اما باز نشده میگه آدم نباید جونه سالم دست عزراییل بده

من یه عالمه اشتباه و گناه توی زندگیم مرتکب شدم که شاید خیلی از اتفاقها بخاطره اوناست ولی میبینی علی چقدر این خدا بزرگ و صبوره بارم بهمون رو میده که برگردیم واقعا خداست چون من اگه جای اون بودم تا طرفو آدم نمیکردم و به غلط کردن نمینداختم و پدرشو در نمیاووردم ول کن نبودم

پ.ن:تو دوست خوبی هستی غمگین و شادتت هردوشو ما دوست داریم

اره دقیقا..راست میگی..اینجا رو درست کردم واسه همین...

عینهو جمله بابای منو میگه پس..من نمیدونم این ادمای سیگاری جمله هاشونم قراردادی کردن که مث هم باشه...خدا کنه باباهامون زود ترکش کنن..خیبلی بده...

واقعا همینطوره..منم بعضی وقتا فکر میکنم و با خودم میگم خدایا شکرت که منو جای خودت نذاشتی ییهو..عالمو ادمو داغون میکردم تا ادم بشن..ولی خدا خیلی صبور و مهربونه...خیلی...

ممنونم عزیز..مرسی واقعا..همین دوستا و دوستیای خوب و صادقانه هست که منو اینجا پایبند کرد...مرسی فهیمه جان...

فاطمه شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:25 ق.ظ

سلام دوباره دادا

نمیدونم
اینجا برام تلخه...سخته...نفس نمی تونم بکشم

دو تا پست از اونجا و چند تا پست از اینجارو نخونده بودم

الان حالم گرفته بخاطر اون پست...
وقتی می بینم پدر یه خانواده ایی رفته...غم عالم رو سرم خراب میشه..
این واقعیت زندگی نمی تونم درک کنم...برای سخته...

وقتی پدرم رفت...انگار منم با خودش برد...جسم من فقط اینجاست....
وقتی یاد غصه ها و مشکلات خودم می یوفتم...دلم میخواد برم به پای خدا بیفتم بگم...منو تیکه تیکه کن ولی نزار بچه ای طمع بد بی پدری بکشه...
برم شاید بعدن بازم بیام
یا حق...

سلام فاطمه خانوم گلم...

...
واسه همین اینارو خواستم که تو ژ یگولو ننو یسم...

اها..میدونم خیلی کم میتونی بیای نت...اشکال نداره هروقت تونستی بخون...
اخییی...نخون تو اینارو فاطمه...میدونم از همه ماها تو از همه بیشتر درک میکنی حال اون خانواده و بچه هاشو...

اوهوم..اره راست میگی..من خودم بعضی وقتا که یه لحظه بهسش فک میکنم واقعا دیوونه میشم..میتونم حدس بزنم چقدر سخت میتونه باشه..خدا صبرتون بده...

نخواستی و اینجا ناراحتت میکنه نیا عزیز...من نمیخوام ناراحتات کنم و غصه دار ببینمت فاطمه عزیز...

مواظب خودت باش..یا حق...

نگین دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:28 ق.ظ http://ariai.blogsky.com

سلام عزیرم
خوبی؟
این وبلاگتم خوندم...
از اولش تا آخرش
خوبه...
چرا نخونیم...
مگه قراره ماها که اسم خودمونو گذاشتیم دوست فقط توی شادیهات باشیم
اینجاه هم میایم...
تو غماتم هستیم داداچ

به نشونه ها دقت کن...از همون لحظه ای که از خواب پا میشی تا لحظه ای که میخوابی تمامش نشونه است

سلام نگینم...
بد نیستم...
مرسی از محبتت...
ممنون...
نمیدونم..گفتم شماها رو دیگه ناراحت نکنم...
مرسی عزیز با معرفت...
ممنون اجی...

دقت میکنم اصولا..ااگرم همون وقت نکنم بعدش به یادش میفتم...
ممنون بازم نگین جان...

اقلیما سه‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:23 ب.ظ

سلام
هی می خوام نیام این وبلاگت نمی شه!!!
نمی دونم چی بگم؟؟؟
پسر توی تو چه خبره؟
فعلا بای تا های

سلام اقلیمای عزیز...
(:...
هرچه میخواهد دل تنگت بگو...
توی من؟؟ غوغاست اقلیما...طوفانی به پا هست که هر کار میکنم نمیخوابه و اروم نمیشه...هرکار میکنم یه گرد باد دیگه بلند میشه...داره به زانو در میاره منو...
فعلا..ممنون اینقد به یادمی و سر میزنی عزیز...

[ بدون نام ] دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:57 ب.ظ

اگه فکر میکنی از پسش بر نمیای بهش فکر هم نکن! بذار وقتی که تواناییشو به دست آوردی حلش کنی..... شاید الان زوده!

از پسش که بر نمیام..ولی قدرت فکر کردن بهشم ندارم اخه بدبختی اینه...این فکرشه که همش تو سره منه...
دیر نشه یه وقت!!؟؟

مرسی...

یلدا سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:43 ب.ظ http://www.ashke-bi-seda.blogfa.com

سلام
تو اون وبت برات نظر گزاشتم حتما بخون چون منتظم
ببین این ۲ تا ایدی های من هستن حتما اف بزاری هااااااااااا
منتظرم از غصه دارم دق می کنم بابا من ایدیمو دوست دارم اخه چرااااااااااااااااااااااااااااا؟
متوجه نشدم در مورد ای دی جی گفتی جون قات قات هستم فعلا من برم رفتی مشهد برای منه حقیر هم دعا کن
خوش بگذره بابای

سلام یلدا خانوم گل..
خب این کامنت واسه چند وقت پیشه من الان دارم جواب میدم..

مشکلات حل شده دیگه..پس هیچی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد