ژیگولوئ تلخ

اینجا رو نخونید...چون تلخه...ناگواره...ناخوشاینده..حقیقته...و ...

ژیگولوئ تلخ

اینجا رو نخونید...چون تلخه...ناگواره...ناخوشاینده..حقیقته...و ...

دیوانه شدم..دیوانه...

ای خدااااا...

 

خدا جون باز این بحث پیش کشیده شد...

 

من چه غلطی باید بکنم خدا...

 

چه خاکی باید به سرم بریزم؟؟؟

 

با کدومش کنار بیام..با کدومش سازش کنم...

 

 

ای خدا..اخه اینم شد زندگی واسه من درست کردی؟؟

 

 

خدا دارم دیونه میشم به خود خودت...به خداوندی و یگانگیت قسم که

 دیگه بریدم...دیگه شکستم..نمیدونم چه خاکی باید بریزم تو سرم...

 

اخه پدر جان چرا تا منو تو تنها میشیم باید این حرفا پیش بیاد...

 

اصن نمیفهمم چی دارم میگم...

 

دلم خیلی گرفت..نمیتونم حتی فکرشم بکنم اونوقت چه جور میخوام............ای خداااااااااااا...

 

مخم ترکید...

 

خدا لعنتت کنه علی...(که البته با این وضع موجود معلومه که لعنتت کرده که اینجوری داری دست و پا میزنی و نمیفهمی چه گ ه ی باید بخوری...

یه سال از تصادفم گذشت...

به نام خـــــــــــدا...

 

امروز میدونین چه روزیه؟؟

۱۹/۷/۸۶...

یه سال گذشت...پارسال درست همین روز بود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که تو راه تهران تو اتوبان کاشان قم لاستیک ماشینم ترکید و خوردم به گاردای وسط اتوبان...یعنی تا یه قدمیه اون دنیا هم رفتم و ولی برگشتم دوباره...

نمیدونم چی شد که نرفتم..ولی یادمه ۳ بار بعد از اون اتفاق یه خوابی دیدم که یکی هی میومد بهم میگفت تو یه چیزیت پیش خدا هست..حالا چیم پیش خدا گرو بوده نمیدونم...پارسالم گفتم فک کنم که همچین خوابی دیدم...

خلاصه وقتی یادم میاد موهای تنم سیخ میشه...

تنهایی...

درد دستم...

غربت...

ترس...(از اینکه به بابام اینا دروغ گفته بودم و از عاقبتش میترسیدم)...

واقعا دیوانه کننده بود...دردی که من تو اون دو روز اول کشیدم و تنهایی باید همه کارارو میکردم هیچ وقت نکشیده بودم..ماشینمو ازاد کنم..مدارکمو از پلیس راه بگیرم.دستم و مرتب باید پانسمان میکردم...درست یادمه حدود دو شبانه روز هیچی نخورده بودم..هیچی...

همه این بد بختیا یه طرف...شرمنده بودن من از روی بابامم یه طرف...۴ ماه بی ماشین بودن...۲ میلیون خرج کردن واسه درست کردنش(که خدا لعنت کنه صافکار نقاشو که منو بیچاره کردن)...هنوزم خجالت میکشم از بابام هروقت صحبتش میشه..هرچند بابام هیچی بهم نگفت..هیچی..فقط چون از روی الاغ گریه خودم بهشون دروغ گفته بودم از دستم ناراحت بودن و وقتی رسیدم یزد بعد ۳ روز یخورده دعوام کردن یه چیزایی گفتن بهم که حقم داشتنا ولی خب خیلی واسم سخت بود..خیلی...

از اثارشم هنوز یادگاری دارم..دست چپم که کلا سیاه شد و بعد گذشت یک سال هنوز کلی رنگش سیاهتر از اون دستمه...بی حسی کامل دستم وقتی سرد میشه هوا...قطع شدن خیلی ازرگهای اعصاب دستم اونجایی که ضربه خورده بوده...خلاصه اینام هنوز یادگاری هستن واسم تا اخر عمرمم همینجورین...

واسه هیچکس خدا کنه همچین اتفاقایی پیش نیاد..واسه هیچ کس...خیلی سخته..خیلی...

 

چون امروز درست یک سال از اون روز تصادفم میگذره نوشتم همینجوری واسه دل خودم که خیلی گرفته اس و وقتی یادش میفتمم بیشتر میگیره...

سالم و تندرست باشین همیشه ایشالا..فعلا...

برو گمشو...

خســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته ام...

 

با توام خدا میفهمی؟؟

 

چند وقته که شـــــــبا گریه دارم همیشه...

 

دلم اغوش بی دغدغه خودمو میخواد...

 

راستی خدا میدونی...تازگیا  بهمون میگن ادم نیستی تو و هرچی هم نذر و نیاز و دعا کردیم فایده ای نداشته و ادم بشو نیستی تو...فرداش باز از اون طرف بهم میگن تو دزدی...جالب نیست این اظهارات به نظرت خدا؟؟

حالا نمیخواد خودتو به اون را بزنی خدا..من که میدونم همش کار خودته اینا..ما خودمون این کاره ایم خدا جون...اره...

 

من دارم میرم یه جای خوب واسه م ر د ن پیدا کنم عذاب اون دنیا با همه گناهام فک کنم هنوز کمتر از عذابای اینجا باشه..پس برم بهتره...فعلا...